عطر رضوی در خرطوم؛ دلهایی که با پرچم سبز آرام گرفتند
پرتوحقیقت:
صبحی متفاوت در خرطوم آغاز شد؛ آسمان انگار آبیتر بود، نسیم ملایمتر، و دل مردم، بیقرارتر. وقتی خبر رسید که خدام حرم امام رضا (ع) به روستا میآیند، صدای شوق در کوچهها پیچید. همه، از کودک و نوجوان گرفته تا پیر و جوان، چشمبهراه نوری بودند که از مشهد میآمد.
من هم، به عنوان خبرنگار، برای تهیه گزارش آمده بودم؛ اما از همان لحظهای که چشمم به پرچم سبز و متبرک افتاد، حس کردم چیزی فراتر از “گزارشنویسی” در پیش است. آن لحظات را نمیشد فقط نوشت؛ باید حسشان میکردی، باید با دل میفهمیدیشان.
پرچم سبز حرم که از دور نمایان شد، انگار قطعهای از آسمان در میان ما فرود آمد. مردم با دستانی لرزان، اشکهایی گرم و دلهایی مشتاق، به سمت پرچم هجوم آوردند؛ نه از روی هیجان، که از روی عشق. صدای صلوات، همنوا با تپش دلها بود.
من و چهارنفر از دوستانم، همراه با مردم، در دل جمعیت بودیم. گوشی در دستم بود؛ آمده بودم برای تهیه خبر، اما دستم میلرزید. نگاهم که به چشمان دوستانم افتاد، دیدم هر چهار نفرشان اشک در چشم دارند. لبخندی زدم و با شوخیای از ته دل گفتم: «باید این اشکها ثبت تاریخ شود!» بعد هم با لحنی جدیتر، آرام و پر بغض تکرار کردم: «دلت شکسته؟ التماس دعا… خیلی برایم دعا کن، از ته دل.»
برادر یکی از دوستانم، که چشمش در حادثهای آسیب دیده بود، خودش را به پرچم رساند. اشک از چشمان مجروحش جاری بود و لبهایش آرام میلرزید. زمزمهاش را شنیدم: «آقا جون، فقط نگاهم کن…» بغض همه شکست. دل روستا شکست.
خدام، پرچم را بر سر مردم میکشیدند و دعای خیر نثارشان میکردند. زیارتنامهای که از بلندگو پخش میشد، به جانمان مینشست. من، میان کلماتم، گم شده بودم. لحظهای بود که قلم از ثبتش عاجز میشد و تنها اشک، حق مطلب را ادا میکرد.
یکی از خدام با لبخند گفت: «دل این مردم از صحن حرم روشنتره…» و چقدر این جمله در دلم نشست. خرطوم، آن روز، صحن آزادی بود؛ پر از شوق، پر از امید، و پر از عطر رضوی. من تنها نویسنده این صحنهها نبودم؛ من یکی از بازیگران آن بودم.
مادر پیری که پسر بیمارش را در آغوش داشت، دستش را به پرچم رساند و آرام گفت: «شفا میخوام، فقط شفا…» و من، در کنار او، فقط سکوت کردم. هیچ صدایی در برابر آن زمزمه، وزن نداشت.
خدام که آمده بودند، شب از راه رسیده بود. نور پرچم در تاریکی میدرخشید و صداهای صلوات در سکوت شب طنین داشت. اما وقتی مراسم تمام شد و خدام آرامآرام دور شدند،در حیاط صحن آرام به دوستم گفتم یکدفعه چه سکوتی سنگین بر فضای روستا افتاد!!!انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل، آنهمه جمعیت با اشتیاق در آنجا ایستاده بودند. میدان، ناگهان خالی شد؛ مثل حیاط صحن پس از نقارهزنی سحرگاه. فقط چراغها مانده بودند و دلهایی که هنوز در تب دیدار میسوختند.
من و دوستانم ایستادیم. دلمان نمیآمد برگردیم. تصمیم گرفتیم به بقعهی کوچکی برویم که اهالی آن را «آقا مؤمن» مینامند. آنجا، در سکوت شب، رو به گنبد کوچک و سادهای که حالا در چشم ما عظیمترین مکان دنیا بود، ایستادیم. چشمهایمان بسته بود، دلهایمان باز. از ته دل دعا کردیم؛ برای شفا، برای آرامش، برای اجابت، و برای لحظههایی دوباره از جنس همین شب.
در نهایت، خرطوم به شکلی دیگر در دل ما ماند. آن شب، یادگارهایی از مشهد در دل روستای کوچکمان حک شد. حضوری که نه فقط جسممان بلکه روحمان را هم پر از آرامش کرد. آنجا، در کنار پرچم امام رضا (ع)، فهمیدیم که حقیقتاً هر کجای دنیا که باشیم، اگر دلهایمان با امام رضا (ع) باشد، همیشه در سایهسار رحمت و محبتش قرار داریم. به خانه برگشتیم، اما نه بهطور معمولی. بازگشتمان همراه با دعا بود، همراه با قلبهایی که بیشتر از هر زمان دیگری در این دنیا به دنبال نور و امید بودند.
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید