وقتی پرچم امام رضا آمد، دلها ایستادند
پرتوحقیقت:
در سکوت نیمروز، آرام بر روی مبل نشسته بودم، قلم به دست، مشغول نگارش خبری معمولی. واژهها بیهیچ شور خاصی از ذهنم عبور میکردند که ناگهان زنگ تلفنهمراهم مثل صدای ناقوسی از عالم دیگر مرا از دنیای روزمرگی بیرون کشید.
روی صفحه، نام زهرا پرنیا نقش بسته بود بانویی اهل دل و مسئول رسانهای کانون جوانان رضوی و کاروان «زیر سایه خورشید»،گوشی را برداشتم صدایش لبریز از نور و شوق، گفت که دعوت شدهام به زیارت اختصاصی پرچم مطهر امام رضا (ع) پرچمی که خادمان حرم نور به دستانی آراسته به خدمت با خود حمل میکردند.
و نه تنها این، بلکه دعوتم کرده بود به شام حضرت،همان شامی که سالیان سال با اشک عشق در طلب حتی یک قاشق از آن بودم.
دلتنگیام را تاب نیاوردم گوشی را برداشتم و به دوستی از اهل دلم زنگ زدم گفتم: «میآیی؟»
و او که همیشه دلش به هوای حرم و زیارت میتپید بیدرنگ پذیرفت.
همراه پسر کوچکش آمد کودکی که آرزوی مادرش این بود هیأتی شودو در راه اهل بیت (ع) و در مسیر امام رضا (ع) قدم بردارد.
وقتی که همهمان دور میز نشستیم اسحاق معبود مژدهی، مدیر کانون جوانان رضوی لب به سخن گشود. از خاطرهای گفت که دلهایمان را لرزاند خاطرهای از شهید نریمان مددی مژدهی، که به خادمی حرم امام رضا (ع) مشرف شده بود.
قصهاش دلهای ما را به سمت عالم الوهیت و ملکوت برد.
نریمان عهد کرده بود که همیشه یا با دوچرخه یا با پای پیاده به زیارت آقا برود.
یک عهد عاشقانه، بیهیاهو، اما پر از شعور زیارت.
بعد از صحبتهای اسحاق، در دلم جرقهای روشن شد! گویی نریمان میدانست که شهید خواهد شد. نوری در نگاهش بوده یا شاید نوایی در دلش که او را آمادهی پرواز کرده بود!
پیش از آن لحظههای ناب و روحنواز، هنوز در دل جلسه بودیم و اسحاق معبود مژدهی، با نگاهی روشن و صدایی پر از تجربه از مسیری گفت که کاروان «زیر سایه خورشید» تا رسیدن به امروز طی کرده بود.
او گفت: کمکهای ما از دل مردم جوشیده مردمی که با عشق به امام رضا بیادعا پای کار آمدند. ما در آغاز حتی از کوچکترین امکانات هم محروم بودیم. اما دلهایی داشتیم لبریز از شوق خدمت، نوجوانان و جوانان عاشقی که ستونهای این راه شدند.
بعد نگاهی به جمع انداخت و لبخندی زد:
اما حقیقتش همهچیز با نگاه خاص امام رضا جور شد. آقا خودش با لطف و بزرگیاش گرهها را باز کرد و همهچیز را قشنگ، راست و ریس کرد.
از سختیهای راه گفت، از شبهایی که بیپناهی خستگی و بیامکانی سایه انداخته بود اما دستِ غیبی حضرت، آنچنان ظریف و دقیق وارد میشد که انگار خود آقا چراغ راه بوده.
و ما ساکت و مجذوب، فقط گوش میدادیم.
همهی ما خبرنگاران آرام و غرق در تأمل دور میز نشسته بودیم و محو سخنانش،
سکوتی آمیخته با اشتیاق در فضا پیچیده بود که ناگهان صدایی از در بلند شد ولولهای به پا شد همه بیاختیار به احترام ایستادند.
و آن لحظهی ناب فرا رسید خادمان امام رضا (ع)، با پرچم مقدس و سبزرنگ آقا وارد اتاق شدند.
همزمان، نوای جانسوز «آمدم ای شاه، پناهم بده» از بلندگوها پخش شد.
اشکها، بیدعوت از گونهها جاری شدند،
نگاه کردم و دیدم تکتک خبرنگاران، بیکلام، با امام رضا در دلشان سخن میگفتند.
در آن لحظات، هیچکس با صدایی بلند چیزی نمیگفت اما دلها پر از نجوا بود. انگار هرکس باری بر دوش، قصهای پنهان، در دلش داشت که سالها منتظر بود فقط برای آقای مهربانیها بگوید.
پرچم آرام در دستان خدام همزمان با گامهایشان حرکت می کرد، هر قدم که خدام برمیداشتند با نگاه دنبالشان میکردیم؛ دلهایمان در تپش، اشکهایمان بیوقفه.
بعد از آن که خادمان با پرچم مطهر در جایگاه خود نشستند، یکی از خدام شروع به مداحی کرد. نوای پرشوری از عشق و دلتنگی بلند شد و اشکها همچنان بیصدا جاری بود.
در پایان این زیارتِ ناب، پیشکشهای متبرکی از دست خدام گرفتیم بستههایی لبریز از عطر و بوی حضرت، درون آن فنجانی ساده اما معنوی همراه با چای و نبات حضرت دلهامان را گرمتر کرد.
و عکس یادگاریای گرفتیم در کنار خدام عکسی که نه فقط یک قاب، که تکهای از بهشت بود برای ثبت در حافظهی دل.
وقتی نوبت خداحافظی رسید و تکتک ما از سالن خارج میشدیم زهرا پرنیا با مهربانی به دست همهمان ظرف غذای متبرک حضرت را میدادتبرکی از سفرهای که سالها در حسرتش بودیم.
به شوخی به دوستم گفتم:
میدانی زهرا خودش هم متبرک امام رضاست؟
چون همسرش تنها تصویربردار گیلانی است که در صحن و سرای حضرت آقا کار میکند و خودش هم خادم امام رضاست طوری که یک پایش گیلان است و یک پایش حرم.
زهرا، با همان تواضع همیشگیاش لبخند زد و گفت:
من خاک پای تمام خادمان رسانهای حضرت هستم. رسالت من، خدمت به مریدان امام رضاست.
آن روز دیگر هیچچیز مثل قبل نبود دلهایی که شکسته بودند نوری تازه گرفتند. اشکهایی که بیصدا جاری شدندو زلالی بخشیدند به جانهای خسته.
و ما خبرنگارانِ همیشه در پی خبر، اینبار نه با قلم که با دل نوشتیم.زیارتی را که شاید فقط یکبار در زندگی رخ دهداما تا همیشه در حافظهی روح بماند.
از سالن که بیرون آمدم انگار دیگر زمین همان زمین نبود،
هوا بوی حرم میداد.
و دلم بیتابتر از همیشه راهی مشهد شده بود.
در سایهی پرچم سبز حضرت چیزی از جنس شفا به ما رسیده بودنه فقط به جسم که به دل ما رسیده بود.
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید